* گل نرگس * | ||
ابوبکر کتّانی رحمه الله علیه (ابوبکر محمد بن علی کتّانی از مشایخ بسیار بزرگ است اصالت وی از بغداد بود و از یاران جنید و خرّاز به شمار می رفت.وی در سال 322 ق. در مکّه در گذشت.) ابوبکر کتّانی شیخ مکّه بود ،اگرچه خود از بغداد بود. وی در زهد و تقوا و معرفت یگانه روزگار خود بود.وی با جنید و ابو سعید خرّاز و نوری صحبت داشته است و او را چراغ حرم میگفتند. از اول تا آخر شب نماز می گذارد و قرآن می خواند و در طواف کعبه دوازده هزار قرآن ختم کرده بودسی سال تمام در حرم زیر ناودان نشسته بود و در این مدت خواب نداشت و روزی یک بار وضو می گرفت. o می گفت :در اغاز کار از مادر اجازت گرفتم که به حج بروم.چون در بادیه وارد شدم دلتنگ شدم و خود را سزاوار و آماده حج نیافتم. با خود گفتم شاید با حفظ شرط و شرع نیامده ام ؛بازگشتم. چون به در خانه رسیدم ، مادرم در پس در به انتظار نشسته بود. گفتم :ای مادر مگر اجازت نداده بودی؟ گفت :چرا ، اجازت داده بودم ؛ امّا بی تو نمی توانستم خانه را ببینم. تاتو رفته ای اینجا نشسته ام و نیت کرده بودم که تاباز نیایی از اینجا برنخیزم . چون مادر وفات کرد روی به بادیه نهاد. o ابوالحسن مزّین می گفت به بادیه فرو شدم بی زاد و راحله.چون به کنار حوض رسیدم ، با خود گفتم : بادیه بریدم بی زاد و راحله! یکی بانگی بر من زد که ای بیکار!به خودت سخن بیهوده مگوی!نگاه کردم ابو بکر کتّانی را دیدم. توبه کردم و به خدای بازگشتم و بر توکّل کمر بستم. o نقل است که روزی پیری نورانی ،ردا بردوش افکنده ، با شکوه تمام از باب بنی شیبه درآمد و پیش کتّانی رفت در حالی که کتّانی سر در گریبان خود کشیده بود . بعد از سلام گفت: ای شیخ چرا به مقام ابراهیم نمی روی؟گفت آنجا چه شده است؟ گفت : پیری بزرگ آمده و اخبار بسیار عالی از پیغمبر اسلام می گوید. برو تا بشنوی. کتّانی سر برآورد و گفت : آن پیر بزرگ این خبرهارا از چه کسی نقل می کند؟ گفت : از عبدالله ، از معمّر ، از زُهَری ، از ابو هُریره و از پیغمبر(یعنی می گوید :عبدالله گفت معمّرگفته و او از زهری نقل کرده و او نیز از ابو هریره روایت کرده است که پیغمبر می فرمود.....) کتّانی گفت یا پیر! سندهای درازی آوردی. هر چه ایشان به اسناد و خبر گویند من در اینجا بی سند وخبر می شنوم. پرسید : از که می شنوی؟ کتّانی گفت : دل من سخن از خدای می شنود ـ تبارک و تعالی. گفت به این سخن خود چه دلیل داری؟گفت : دلیل آنکه تو خضر هستی!آنگاه خضر گفت : می پنداشتم که همه اولیای خدای را میشناسم ،تا ابو بکر کتّانی را دیدم. من او را نشناختم و او مرا شناخت. دانستم که خدای تعالی دوستانی داردکه مرا میشناسند و من ایشان را نمی شناسم. o نقل است که روزی در نماز دزدی آمد و ردای شیخ را از دوش او برداشت و به بازار برد تا بفروشد ؛دستش خشک شد. گفتند مصلحت آن است که به خدمت شیخ بروی و شفاعت طلبی تا دعا کند و خدای دست تو باز دهد. آن دزد باز آمد. شیخ همچنان در نماز بود. ردا بر دوش او انداخت و پس از فراغت شیخ از نماز ، آن مرد در قدم شیخ افتاد و زاری کرد که مرا عفو کن! شیخ گفت به عزّت خدای که نه از بردن ردا خبر دارم و نه از باز آوردن آن. پس گفت :الهی او برده باز آورد.آنچه از او ستده ای بازش ده!در حال دستش نیک شد. o می گفت شبی پیغمبر(صلّی الله علیه و اله) را پنجاه و یک بار در خواب دیدم. گفتم : در دعای خود چه گویم که حق تعالی دل من نمیراند! فرمود : هر روز چهل بار به صدق بگوی : یا حیّ و یا قیّوم ! اسئلکَ أن تحییِ قَلبی بِنُورِ مَعرِفَتِک ابداً. ای زنده ی پاینده! از تو میخواهم که دل مرا به نور معرفت خود همیشه روشن بداری. o گفت :فراست ،پیدا شدن یقین است و دیدار غیب و آن از اثر ایمان و مشاهده آید. o و گفت :محبتایثار است برای محبوب. o وگفت : عبادت هفتاد و دو باب است و هفتاد و یک باب آن در حیا کردن از خدای تعالی نهاده است. در وقت نزع گفتند : چه کار کردی به این مقام رسیدی ؟گفت: اگر اجل من نرسیده بود نمی گفتم ولی اکنون می گویم. چهل سال دیده ابنی دل کردم، هرچه غیر خدا بود از دل دور کردم. والسّلام. [ دوشنبه 90/6/14 ] [ 2:31 عصر ] [ شادی ظهوریان ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |